صابون. ابوطاهر. محلبیه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به ونداد هرمزدکوه اذخر روید چنانکه بمکه و ایشان آنرا مشکواش می گویند ودست اشنان از آن می سازند. (تاریخ طبرستان ج 1 ص 88)
صابون. ابوطاهر. محلبیه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به ونداد هرمزدکوه اذخر روید چنانکه بمکه و ایشان آنرا مشکواش می گویند ودست اشنان از آن می سازند. (تاریخ طبرستان ج 1 ص 88)
کنایه از صاحب معامله. (آنندراج). دانای کار و عامل و ماهر در کار. (ناظم الاطباء) : شکوه را امشب بلب دست آشنا می خواستم رنجش محجوب را دشمن حیا می خواستم. شفائی (از آنندراج)
کنایه از صاحب معامله. (آنندراج). دانای کار و عامل و ماهر در کار. (ناظم الاطباء) : شکوه را امشب بلب دست آشنا می خواستم رنجش محجوب را دشمن حیا می خواستم. شفائی (از آنندراج)
دست نشانده. نشاندۀ کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. (برهان). گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : دست نشان هست ترا چند کس دست نشین تو فرشته است و بس. نظامی (هفت پیکر ص 33). کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است بماند بر سرپا تا کجاش بنشانی. ملا ظهیر (از شرفنامۀ منیری). ، مطیع و فرمانبردار. (برهان). تابع. فرمانبر. محکوم، زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. (آنندراج) : سرو هنر چون توئی دست نشان پدر دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او. خاقانی. این گلبنان نه دست نشان دل تواند بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی. خاقانی. هم چون نهال دست نشان بهر تربیت بردم بریده خار گراز پا کشیده ام. سلیم (از آنندراج)
دست نشانده. نشاندۀ کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. (برهان). گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : دست نشان هست ترا چند کس دست نشین تو فرشته است و بس. نظامی (هفت پیکر ص 33). کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است بماند بر سرپا تا کجاش بنشانی. ملا ظهیر (از شرفنامۀ منیری). ، مطیع و فرمانبردار. (برهان). تابع. فرمانبر. محکوم، زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. (آنندراج) : سرو هنر چون توئی دست نشان پدر دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او. خاقانی. این گلبنان نه دست نشان دل تواند بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی. خاقانی. هم چون نهال دست نشان بهر تربیت بردم بریده خار گراز پا کشیده ام. سلیم (از آنندراج)
دست فشاننده. جنبانندۀ دست. درحال فشاندن دست، رقص کنان: خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم. حافظ. رجوع به دست فشاندن شود
دست فشاننده. جنبانندۀ دست. درحال فشاندن دست، رقص کنان: خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم. حافظ. رجوع به دست فشاندن شود
در حال دست زدن. در حال کف زدن. و رجوع به دست زدن شود: چون زنان رقاص پای کوب و دست زنان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 28). من اگر دست زنانم نه ازین دست زنانم. مولوی (از انجمن آرا). دست در دامن هر خارعلایق مزنید تا برآئید از این خرقۀ تن دست زنان. صائب (از آنندراج)
در حال دست زدن. در حال کف زدن. و رجوع به دست زدن شود: چون زنان رقاص پای کوب و دست زنان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 28). من اگر دست زنانم نه ازین دست زنانم. مولوی (از انجمن آرا). دست در دامن هر خارعلایق مزنید تا برآئید از این خرقۀ تن دست زنان. صائب (از آنندراج)